بارگذاری . . . کمتر از چند ثانیه

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

ابوالعینا بر سفره‌ای بنشست. فالوده‌ای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته‌اند.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد، خاموش نمی‌شد. گفت: خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم! مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند!

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است  

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردي با سپري بزرگ به جنگ با دشمنان رفت. از بالاي قلعه، سنگي بر سرش زدند و سرش را شكستند. برنجيد و گفت: مردك، كوري! سپري بدين بزرگي نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مجردي و قلندري را مايه ي شادماني و اصل زندگاني دانيد!

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

خود را از بند نام و ننگ برهانيد تا آزاد توانيد زيست

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

بركت عمر را در روشنايي چشم و فرح دل را در مشاهده زيبايان بدانيد.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

دزدی در خانه فقیری می جست فقیر از خواب بیدار شد و گفت: ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد میکند تدبیر چه باشد؟ گفت مرا پارسال دندان درد میکرد،برکندم

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مردی را پسر در چاه افتاد گفت:جان بابا ،جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

ابوالعینا بر سفره‌ای بنشست. فالوده‌ای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته‌اند.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد، خاموش نمی‌شد. گفت: خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم! مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند!

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است  

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردي با سپري بزرگ به جنگ با دشمنان رفت. از بالاي قلعه، سنگي بر سرش زدند و سرش را شكستند. برنجيد و گفت: مردك، كوري! سپري بدين بزرگي نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مجردي و قلندري را مايه ي شادماني و اصل زندگاني دانيد!

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

خود را از بند نام و ننگ برهانيد تا آزاد توانيد زيست

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

بركت عمر را در روشنايي چشم و فرح دل را در مشاهده زيبايان بدانيد.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

دزدی در خانه فقیری می جست فقیر از خواب بیدار شد و گفت: ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد میکند تدبیر چه باشد؟ گفت مرا پارسال دندان درد میکرد،برکندم

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مردی را پسر در چاه افتاد گفت:جان بابا ،جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است