{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
ابوالعینا بر سفرهای بنشست. فالودهای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساختهاند.
مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد، خاموش نمیشد. گفت: خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم! مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند!
مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی.
مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده
یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است
مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد
مردي با سپري بزرگ به جنگ با دشمنان رفت. از بالاي قلعه، سنگي بر سرش زدند و سرش را شكستند. برنجيد و گفت: مردك، كوري! سپري بدين بزرگي نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟
مجردي و قلندري را مايه ي شادماني و اصل زندگاني دانيد!
خود را از بند نام و ننگ برهانيد تا آزاد توانيد زيست
بركت عمر را در روشنايي چشم و فرح دل را در مشاهده زيبايان بدانيد.
دزدی در خانه فقیری می جست فقیر از خواب بیدار شد و گفت: ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم
خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار
مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم
شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد میکند تدبیر چه باشد؟ گفت مرا پارسال دندان درد میکرد،برکندم
مردی را پسر در چاه افتاد گفت:جان بابا ،جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم
یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است
ابوالعینا بر سفرهای بنشست. فالودهای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساختهاند.
مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد، خاموش نمیشد. گفت: خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم! مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند!
مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی.
مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده
یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است
مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد
مردي با سپري بزرگ به جنگ با دشمنان رفت. از بالاي قلعه، سنگي بر سرش زدند و سرش را شكستند. برنجيد و گفت: مردك، كوري! سپري بدين بزرگي نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟
مجردي و قلندري را مايه ي شادماني و اصل زندگاني دانيد!
خود را از بند نام و ننگ برهانيد تا آزاد توانيد زيست
بركت عمر را در روشنايي چشم و فرح دل را در مشاهده زيبايان بدانيد.
دزدی در خانه فقیری می جست فقیر از خواب بیدار شد و گفت: ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم
خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار
مردی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند:چرا شکر میکنی گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم
شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد میکند تدبیر چه باشد؟ گفت مرا پارسال دندان درد میکرد،برکندم
مردی را پسر در چاه افتاد گفت:جان بابا ،جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم
یکی اسبی به عاریت خواست گفت:اسب دارم اما سیاه است گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}